تاریخ : پنج شنبه 90/11/6 | 8:27 صبح | نویسنده : حوا

بهوش که اومدم رو تخت بودم . رفته بود زهره رو صدا کرده بود. بعدها به گوشم رسید البته از زهره که سراسیمه رفته بود دنبالش که گفته بود بیا ، حالش بد شده تو رو خدا یک کار کن فقط اینجا کاریش نشه،یا نمیره.............

بگذریم ، کلی گریه کرد ، زهره هم برامون گا گاو زبون درست کرد به زور داد خوردم که آروم شم.

جفتمون خوابیدیم و من عصر بدون اینکه امید بیدار شه از اونجا رفتم.

این اولین دعوای رسمس ما بود.

ما روزهای خوبی با هم داشتیم. خیلی زیبا. اصلا نمیتونستم امید رو تو اون جریان دوباره تجسم کنم.

امید مهربون بود, واقعا دوستم داشت , ما با هیچ چیز خوش بودیم ، دوستای امید که بعد چند سال میدیدنش به سختی میشناختنش .

چه از نظر قیافه چه صحبت چه اخلاق همه تعجب میکردند.

اما یهو چی شد؟ فشار خانواده ها مون ، بی پولیو خیلی عوامل دیگه هی مایوسش میکرد.

اون کم کم داشت دوباره به عادتهای بد گذشته بر میگشت و شاید هم بدتر .

ماجرای من از 6 سال پیش شروع شد برای نوشتن و این ماجراها تقریبا مال 1 سال  پیشه ، البته یک کم بیشتر و هنوز ماجراهای بدتر در راه بود و من نمیدونستم.

فرداش رفتم که جدی با امید صحبت کنم، باباش و داداشش اومدن بهش سر بزنن . خلاصه با باباش صحبت کردم و جریان تعریف کردم و گفتم میخوام جدا شم.

باباش کلی تاسف خورد و......  البته هیچ کاری ازش بر نمیود امید مغرور تر از این حرفا بود که مشکلاتش رو با خانوادش حل کنه یا برگرده خونه.

وقتی از بدرقه باباش برگشتم بالا ، امید تازه بیدار شده بود و با عصبانیت ازم پرسید : چی بابام پچ پچ میکردی .

منم با حالتی که سعی میکردم ترسم و پنهان کنم گفتم ، داشتم پسرشون رو تحویل میدادم و تو رو میسپردم به اونا ....

گفت : خوب میرفتی باهاشون.  گفتم: من هنوز برات احترام قائلم و بر عکس تو که فراموشم کردی .... پشتم بهش بود و داشتم ظرفهای چایی باباشو میشستم که اشکهام ریخت و من .....

به هر حال امید اومد اشکهامو پاک کرد ، گریه کرد ، دستم و بوسید ؛ بغلم کرد و معذرت خواست و منم بعد از چند وقت کشمکش بخشیدمش... بیخبر از آینده...

 

 

ادامه دارد..........